آخرین چله
با ورودش همه به وجد آمدند. كمتر میشد این گونه جمع شوند ولی امسال انگار نعمت بارش برف باعث این تجمع نیز شده بود. پرده را كنار زد و اوركت كرهای خود را در آورد و بیرون از خانه تكاند تا برف را به داخل نیاورده باشد. پیشتر از همه حمزه به آغوشش پرید و او همچنان كه كوچكترین پسرش را در بغل گرفته بود در قسمت بالای كرسی كه به او اختصاص داده شده بود نشست و دختر شش ماههاش را كه در خواب ناز فرو رفته بود بارها و بارها بوسید. حمزه در آغوش پدر به برادران دیگرش فخری كودكانه فروخت.
مادر بلافاصله چائی لیوانی را روی كرسی گذاشت و مرد كه انگار هنوز كرسی او را كامل گرم نكرده بود با مكثی كوتاه قندی برداشت آن را در چای زد و مشغول خوردن شد. محمد رضا خواست [[خانواده شهید|سعید]] نه ساله را از برداشتن اناری منع كند كه پدر گفت: پسرم به او كاری نداشته باش. امشب شب چله است، باید شب چله خورد و گفت و شنید.
زن همچنان كه ظرف توت خشك و نقل را روی كرسی میگذاشت گفت: بخورید و خدا را شكر كنید هم برای برف و هم برای این كه سالم دور هم جمع شدهاید. صدای كوبه در كه بلند شد همه گفتند عمو عسگری آمده است و علیرضا زودتر از همه در را باز كرد. خوش و بشها آغاز شد و عمو خیلی زود كنار پدر نشست و بلافاصله سوال كرد: آقا محمد حسین دیروز آن پیرمرد خیلی به شما توهین كرد، قضیه چه بود؟ چرا چیزی نمیگفتی؟ شما كه قبلا با كمتر از اینها برمیآشفتی، كتك میزدی و كتك میخوردی. محمد حسین با دادن یك نقل و توت خشك به حمزه به خوبی و به وضوح نشان داد كه مایل نیست این مسئله در جمع خانواده مطرح شود مخصوصا آن كه پسرانش جوان شده بودند و ممكن بود بخواهند عكسالعمل نشان دهند پس سریع و مختصر گفت: پیرمردی سفید مو بود. ظلم وخطا میگفت ولی نمیشد چیزی به او گفت، خود را با ذكر لا اله الا الله آرام كردم راستی حسن شما كجاست؟
مادر بچهها برای عمو چائی آورد و در كنار فرزندش حسن نشست عمو جواب داد: الان می رسد. محمد حسین گفت: راستی بچهها این لطیفه را شنیدهاید؟ و بچهها پرسیدند كدام لطیفه؟ و چون از موضوع آن مطلع شدند ضمن دادن پاسخ منفی مراتب اشتیاقشان به شنیدن آن را نشان دادند. و او ادامه داد: جوانی بدون كار كردن دعا میكرد كه خدا به او زن و زندگی بدهد پدرش میگفت باید با توكل به خدا دنبال كار بروی نه آن كه صبح تا شب برای نان و آب دعا كنی. روزی پدر از روزن خانه نگاه میكند و میبیند كه فرزندش دعا میكند و از خدا روزی میخواهد. مدتی بعد گفت خدایا نان و آب نمیدهی حداقل كلوخی برسر من بزن. پدر بلافاصله كلوخی می اندازد و جوان می گوید: خدایا برای دادن نان و آب كه زورت میآید ولی برای كلوخ زدن خوب چالاكی!! صدای خنده اهل خانه بلند شد. پدر ادامه داد: نمیدانم پسر نمیدانسته كه جوان باید تلاش كند و از اعضا و جوارح قوی خود استفاده كند یا نمیدانسته كه باید خدا را بشناسد و آنگاه دعا كند. از آن گذشته سزای تنبل سنگ و كلوخ است مگر نیست؟
بچه ها ضمن آن كه به خوبی پیام پدر را گرفته بودند با هم گفتند: بله سزای تنبل سنگ و كلوخ است.
پسرعمو وارد شد. جوانترها خوشحال به استقبالش رفتند و او را در جمع خود جای دادند. محمد به محض جابجا شدن در زیر كرسی كه هرم جانانهای را نثار از راه رسیدهها میكرد به عنوان جوانی بزرگتر و عضوی از سپاه پاسداران گفت: عمو، مسئول پرسنلی سپاه میگفت درخواست جابجائی كردهاید، مبارك باشد. دلیلش چیست؟ و باز محمد حسین خواست كه سریعتر مطلب را درز بگیرد و در جمع خانوادگی از مسائل كاری سخن نگوید لذا طفره رفت: مطلب خاصی نبود، كار است و باید مطیع بود. ولی انگار پسر جوان برادر متوجه نشده بود، توضیح داد:
- مسئول پرسنلی گفت عمویت آمده اینجا گفته كارم كم است. جبهه هم كه ما را نمیفرستید. ما را جائی بفرستید كه با ضد انقلاب مبارزه میكند و ما هم او را به عنوان راننده به واحد اطلاعات سپاه معرفی كردهایم. و باز محمد حسین دلگیر از طرح این مطالب ولی با روی خوش گفت: از مسجد چه خبر؟ مشكلی كه نیست. و او هم كه مشتاق بود گفت:
- طرح شما درباره امام جماعت شدن جوانترها مورد اعتراض مسنترها قرار گرفته، عدهای ناراحت هستند، برخی اقتدا نمیكنند و بعضی هم به اكراه اقتدا مینمایند.
و پدر خوشحال از طرح این بحث گفت: بیخود، روحانی كه نداریم. جوانترها سواد دارند و قرائت نمازشان را من از عالم سوال كردهام خوب بلدند. از من و خیلی دیگر از مسنترها عادلتر هستند چون چیزی برای كتمان ندارند. حال چه اشكالی دارد؟ البته جوانان خطاهائی هم میكنند كه به نظر من همه آنها قابل تذكر و گذشت است. چطور توقع داریم خدا ما را ببخشد در حالیكه ما خطای دیگران را نبخشیم.
این قسمت سخنان، فرزندان جوان محمد حسین را كه در حال خوردن تنقلات روستائی به گوش دادن مشغول بودند به راستی كیفور و بیشتر مشتاق شنیدن میكرد و انگار این حس به پدر منتقل شد و فرزندان را آماده پذیرش نصایح در قالب خاطرات میدید پس ادامه داد: وقتی جوانها شبانه در شهر و روستا علیه طاغوت شعارنویسی میكردند این بزرگترها كجا بودند؟ من بارها شبانه با فانوس بیرون رفتم و جوانها را درحال شعارنویسی دیدم. البته تشویقشان هم كردم. حالا كه انقلاب پیروز شده همه انقلابی شدهاند. زمانی كه مردم را برای تظاهرات به شهر میبردم پشت وانت همه جوان بودند. این جوانها الان باید به میدان بیایند و به كار بپردازند. این روستای ما با این آب وهوا مساعد كشت پنبه و پسته است و جوانها باید تلاش كنند. جوان نباید دلمرده باشد.
این بار عمو عسگری گفت: بله آقا چند سال پیش یادم میآید كه در روستا با خشكسالیهای پشت سرهم وضع مردم خوب نبود و مردم در نوروز دل شكسته بودند و از جنب وجوش هر ساله خبری نبود. همین پدر شما رفت و یك كیسه گردو خرید و بین جوانها پخش كرد كه گردو بازی كنند و از لاك خودشان بدر آیند. جوانها هر جمع غیرمنحرف كه تشكیل میدادند پدرتان از حامیان آنها بود، الان هم هست، ما هم هستیم. پسر خودش كه از فرزندان محمد حسین بزرگتر بود به خوبی بر این امر گواهی میداد و در دل به عمویش افتخار میكرد چرا كه بارها و بارها دفاع و پشتیبانی او از جوانها را دیده بود.
لحظهای سكوت بر جمع حاكم شد با آمدن برادران و جمع شدن فرزندان، پدر موقعیت را برای اعلام مطلب مهمی كه مدتها ذهنش را مشغول كرده بود فراهم دید، پس گفت:جوانهای علی حسینی بدانند كه پدرشان به زودی به جبهه خواهد رفت. آماده همكاری برای چرخاندن خانه باشند و نشان دهند كه میتوانند پا جای پای مردان روزگار بگذارند.
حمزه به گردن پدر آویخت: بابا مرا هم ببر.
- نمیشود پسركم. من میخواهم بروم با صدام بجنگم آن جا جای كوچولوهائی مثل شما نیست.
- كی بر میگردی برایم چی میآوری؟!
- زود میآیم و تو را با خود به كربلا میبرم.
و پسرك راضی شد. بزرگترها معنای این جمله را با توجه به روحیات او به خوبی درك میكردند. زن آب دهانش را قورت داد و سكوت حاكم شد.
برادرش گفت: این بچهها از ما روشنترند و در حال خدمت به انقلاب هستند، برادر. ما باید این كوچكترها را سرپرستی كنیم تا اینها به كار خود ادامه دهند، وقتی كه اینها مثل اصحاب امام حسین (ع) شهید شوند آنگاه ما علم برداریم و ...
مجبور شد سخن برادر را قطع كند و بگوید: نه برادر جان هركسی به قدر خودش سهم دارد و ما هم باید خدمت كنیم.
و برادر به فكر فرو رفت و خاطرهی توصیه عالی و موثر محمد حسین به برادر كودكشان را در ذهنش مرور نمود خوب به یادش مانده بود كه چند سال قبل درچه حال و هوائی به برادر كوچكشان (ابراهیم) گفته بود:
داداش سخاوت شیر را داشته باش، شیر باش و شكار كن تا چهار نفر از تو استفاده كنند نروی روباه شوی و بمانی كه كی میخواهد یك شیر شكار كند و روده پوسیدهای گیرت بیاید؟! دلیری شیر را داشته باش و رودهها را بده روباهها بخورند او همین حرف را آویزه گوشش كرده و به جای كارگری برای دیگران اكنون حدود 20 سال است كه مغازه نانوائیای را اداره میكند و همیشه چهار پنج نفر دیگر را نیز به كار میگیرد و حقوق میدهد.
سكوت حاكم شده بود و همه انتظار عمو محمد را میكشیدند كه آیا خواهد آمد یا نه؟ او مختصری دلخوری داشت صدای كوبه در بلند شد و صدای عمو محمد به گوش رسید كه یا الله گویان داخل میشد. محمد حسین با وجود بزرگتر بودن بلند شد و خوش آمد گفت و بچهها به وجد آمدند. محمد سریع نشست و چند لحظه بعد مادر چائی را جلوی عموی از راه رسیده گذاشت. این بار عسگری وظیفه خود را تشخیص داد تا واقعیتها را بگوید لذا گفت:
- محمد آقا ناراحت نباش. شما باید محمد حسین را خوب شناخته باشی. در جریان دعوای شما و دیگران او نمیتوانسته دروغ بگوید حتی در جهت منافع شما كه برادرش هستی. او واقعیت را گفته و شما نباید از واقعیت دلخور شوی و...
محمد حرف برادر بزرگتر را قطع كرد وگفت: آخر برادر همه راستها را باید برادر ما بگوید این حرف را من از ایشان توقع نداشتم به جای این كه حق را به طرف دعوای من بدهد میتوانست سكوت كند. و این بار محمد حسین گفت: برادر جان تصدقت گردم. حق طرف تو داشت از بین میرفت. اصلا موضوع آن طور كه شما در دعوا میگفتی نبود آن جا كه حق با شما بود من پشتیبانی كردم ولی به طور كلی نمیتوانستم حق را ناحق كنم از آن گذشته با این حرف من طرف شما هم به حق راضی شد و مرافعه شما تمام شد نشد؟ و الان شما قهر نیستید و دوست مانده اید، نمانده اید؟!
محمد سربه زیر انداخت و محمد حسین ادامه داد: برادر جان مگر فراموش كردی كه در ده سالگی آن قلدرهای سر برج به خیال آن كه برادر كوچكمان گوسفندهای ما را در زمین مزروعی آنها چرانده، بدون سوال وجواب او را با چوبدستی طوری زدند که بدنش سیاه و کبود شده بود، من بعد از این که فهمیدم، چه كردم؟ آن جا او مظلوم واقع شد و باید از مظلوم دفاع و با ظلم و ظالم مبارزه میشد. من با چوبدستی به حساب ظالم رسیدم به حدی كه بیهوش شد بعد چنان مرا میخواستند با چوب بزنند كه اگر خدا كمك نمیكرد مرده بودم و هنوز برکتفم آثار آن جنگ وجدل هست، من چند روز فراری شدم تا آبها از آسیاب افتاد. پس بدان كه من تورا دوست دارم اما حق و حقیقت را دوستتر دارم.
با شنیدن این سخنان محمد بلند شد و صورت برادر بزرگترش را بوسید. محمدحسین نیز پیشانی او را بوسید، صدای صلوات محیط كوچك خانه را فرا گرفت.
فهرست مطالب