نگاه و ابتكار عالی
اصلا نمیدانست که باید خوشحال باشد یا غمگین؟ با صلوات مردم در مسجد بر خلاف میل خود به عنوان عضو شورای اسلامی روستای نجمآباد برگزیده شده بود. با خود اندیشید نکند به خاطر این که مردم را با وانت برای تظاهرات به مرکز شهر برده یا ... آنان قصد تلافی دارند ولی سریع به خود نهیب زد که محمدحسین مگر به تو پست یا مقامی داده اند؟ فکرنکنی چنین است این یک آزمایش الهی دیگر وموقعیتی برای خدمت بیشتر است.
و این تفکر او را راضیتر نشان میداد. به جوانان میاندیشید و به حال خویش غبطه میخورد که مقداری از عمر خود را در رژیم طاغوت گذرانده وحتی مجبور شده که از سربازی طفره برود ولی آنان درحکومتی خواهند زیست که حرف اولش اسلام و قرآن بوده و همه رفاهیات وامتیازات را در سایه این مهم میداند و میخواهد. لذا مطمئن شد که این جوانان قابلیتهائی داشتهاند که مورد لطف الهی واقع شدهاند و این عقیده او را تشویق میکرد تا هر چه بیشتر آنها را بپذیرد و برای خدمت و ابراز وجود میدان دهد.
در همین افکار بود که صدای موذن او را متوجه وقت نماز کرد. آستینها را بالازد، وضو گرفت و سریع به سمت مسجد حرکت کرد. درمسیر کوتاه جوانها را میدید و با خوش و بشی (بدون دعوت ظاهری وزبانی) آنها را با خود همراه ساخته و به عبادت معبود میبرد. هنوز به مسجد قدم نگذاشته بود که از پشت سر صدایش زدند رو برگرداند. برادری از سپاه پاسداران گناباد را دید او در حالی که دست محمدحسین را میفشرد و او را به کناری میطلبید عکسی را به او نشان داد و خواست تا نظرش را درباره حضور این فرد در سنگر سپاه بیان کند. بی پیرایه و قاطع گفت: «تلاشی که او برای انقلاب کرده خیلی از مردها نکردند. در زمان انقلاب تا صبح در پاسداری ازمحل شرکت داشته است».
به مسجد داخل شد. همچنان که از جامهری، مهر بر میداشت با خود فکر کرد که سپاه پاسداران سنگر خوبی برای خدمت بیشتر به اسلام وانقلاب است.
با اتمام نماز، تعقیبات وسلام به رسول الله، امام رضا و امام زمان(عج)، جوانهای روستا دور او حلقه زدند و او با همه آنها احوالپرسی کرد و اگر کسی را بیش از یک روز ندیده بود با او روبوسی کرد. یکی از جوانان گفت: آقای علی حسینی آیا باید فقط قرآن خواند یا باید در مورد آن فكر و تامل كرد و بر مبنای آن حرکت کرد؟! و با لحنی گلایه آلود افزود: این بزرگان ما فقط به تلاوت و روخوانی قرآن فکر میکنند آنان ....
جوان دیگری که میخواست عجولانه موضوع دیگری را مطرح کند با لبخند زیبای او سکوت کرد و او خود گفت: جوانان عزیز حق با شماست ولی فراموش نکنید آنان بزرگان شما و پیران مایند و بر ما حق بزرگی دارند. پس نباید این گونه درباره آنها فکر کرد و قضاوت نمود؛ باید این اختلافات به طرز خوبی حل گردد.
با بیان این جمله خودش نیز یکباره سکوت کرد و از خویش پرسید که راستی چگونه میتوان این اختلافات را رفع و به انسجام مناسبی دست یافت. او خوب میدانست که جوانان و پیران مکمل یکدیگرند و نقصها و کاستیها میتواند (و باید) برطرف گردد. سکوتش طولانی شد و با خداحافظی یکی از جوانان به خودآمد. به یادش آمد که وقت غذا دادن به حیوانات خانگی از قبیل مرغ و خروس و گاو و گوسفندهاست. موقعیت را مغتنم شمرد و همراه آن جوان دست در دست هم از مسجد بیرون آمد.
به خانه که رسید بلافاصله مشغول غذا دادن به حیوانات شد، یک لحظه همسرش متوجه شد که وی گندمها را جلوی گوسفندان میریزد، خندید و در حالی که آنها را از دست او میگرفت گفت:
- معلوم هست چه کار میکنی مرد؟ این چه طرز غذا دادن به حیوانهاست! گندم برای مرغ و خروسهاست نه گاو و گوسفندها!!
و محمدحسین در ایوان نزدیک تخت چوبی رنگ و رو رفته نشست و چائیای را که همسرش ریخته بود بدون توجه به لب نزدیک کرد و با سوختن لبهایش آن را سریع پس زد و گفت: باید از علمای شهر دعوت کنم هفتهای یک مرتبه بیایند و در این جا جلساتی داشته باشند هر جور شده باید این اختلافات را کنار گذاشت، آری حتما باید چنین کرد. چائی را گذاشت سوئیچ وانت را از جیب کتش برداشت و ازخانه بیرون زد.
فهرست مطالب