ShahidAlihosseini.ir - یادها و خاطره‌ها

تراکتورسواری ما و گیرافتادن بابا بین تراکتور و تریلر

تراکتورسواری ما و گیرافتادن بابا بین تراکتور و تریلر

همراهی با کودکان در بازی و تفریح

فکر می‌کنم اواخر بهار یا اوایل تابستان 1361 بود. بابا برای کاری از کال پشت جاده (رودخانه خشک پشت قبرستان قدیم) با تراکتور شن می‌آوردند و من و حسین یعقوب (حقانی) هم برای بازی و تراکتورسواری همراه بابا می‌رفتیم؛ اوج بازی و لذت ما زمانی بود که می‌خواستند شن‌ها را خالی کنند به این صورت که درب یکطرف تریلر را باز می‌کردند و وقتی جک آن را می‌زدند با بالا آمدن جک، یکطرف تریلر بالا می‌رفت و شن‌ها از سمت دری که باز شده بود پایین می‌ریخت؛ ما دو تا هم از تریلر پایین نمی‌آمدیم و همانطور که تریلر بالا می‌رفت و شن‌ها از زیر پای ما خالی می‌شد باید با نیروی بیشتری لبه‌ی تریلر را می‌گرفتیم تا پایین نیافتیم؛ دفعه اول من تنها بودم و بابا هم به این کار راضی نمی‌شدند، چند بار نهیب زدند که پایین بیام، آخر سر وقتی اصرار منو دیدند با گفتن این که پس خودتو محکم بگیر که نیافتی راضی شدند و با احتیاط تریلر را خالی کردند؛ این کار لذت زیادی داشت و فریاد و شعف و تقلای من آن بالای تریلر حسین یعقوب را هم به این بازی جذب کرد؛ این کار دو یا سه بار تکرار شد، بابا هم چند بار تریلر را بالا پایین می‌کردند و ما هم محکم‌تر می‌چسبیدیم به تریلر و بیشتر مقاومت می‌کردیم، انگار ما دو تا و بابا با هم مسابقه می‌دادیم تا همدیگر را شکست دهیم.

کل کار بار زدن و خالی کردن تریلر را به تنهایی انجام می‌دادند؛ برای پر کردن تریلر از خود تراکتور استفاده می‌کردند به این صورت که گودالی به اندازه و ارتفاع تریلر کنده بودند و تریلر خالی را داخل آن از تراکتور جدا می‌کردند بعد با بیل تراکتور شن‌ها را به درون تریلر هدایت می‌کردند، زمانی که تریلر پر از شن می‌شد، تریلربند آن را در ارتفاعی متناسب با تراکتور تنظیم می‌کردند، دنده عقب می‌آمدند تا تریلربند به محل خودش در تراکتور متصل و ضامن آن به‌طور خودکار بسته می‌شد و به این ترتیب تریلر را از گودال بیرون می‌آوردند.

یک بار که طبق معمول تراکتور را دنده عقب آوردند تریلربند کمی پایین‌تر از تراکتور قرار گرفت و به درستی در محل خودش متصل نشد و ضامن آن جا نیافتاد، من و حسین یعقوب سعی کردیم تریلربند را بالا بیاریم ولی زورمان بهش نرسید پس بابا تراکتور را نگه داشتند، خواستند بیان پایین تا خودشان آن را جا بیاندازند اما در یک لحظه تریلربند پایین افتاد و تراکتور که به آن تکیه داده بود و از طرفی در سراشیبی گودال قرار داشت به آرامی به سمت پایین به راه افتاد؛ بابا هم همان اول از بالای آن افتادند پایین. فرصتی برای بیرون آمدن از گودال نداشتیم، همین طور که تراکتور عقب‌عقب می‌آمد من و حسین هم عقب می‌رفتیم تا پشتمان رسید به تریلر، نمیتونستیم عقب‌تر از آن بریم، یک شاخه‌ی گاوآهن روی شکم حسین قرار گرفته بود و او را به عقب هل می‌داد، من هم بین تریلر و لاستیک بزرگ تراکتور گیر افتاده بودم، از ترس و درماندگی گریه و جیغ و فریادمان بلند شده بود؛ بابا هر طور که بود بلند شدند و سعی کردند با دست جلوی تراکتور را بگیرند، همین که آن را نگه داشتند به ما گفتند سریع بریم نجم‌آباد و کمک بیاریم. زود از گودال بیرون آمدیم و با تمام توانی که داشتیم به سمت روستا دویدیم، نزدیک روستا که رسیدیم از دور دیدیم چند نفر جلوی طویله شتر محمدمسین (محمدحسین میرزائی) صحبت می‌کنند. به سمت آنها دویدیم و سعی می‌کردیم با سر و صدا توجه‌شان را جلب کنیم، وقتی متوجه شدند آنها هم به طرف ما آمدند؛ به هم که رسیدیم همین قدر نفس داشتم که گفتم بابام زیر تراکتور گیر افتاده و بعد نفهمیدم چی شد، فکر کنم از حال رفته بودم.

مردم روستا بابا را به بیمارستان رسانده بودن و چند ساعت بعد به خانه آمدند، در اثر این اتفاق بابا به شدت مصدوم شدند به گونه‌ای که زخم بزرگی که به ناحیه‌ی ران پایشان وارد آمده درحدود 20 بخیه خورد؛ در آن صحنه فشار زیادی را تحمل کردند تا تراکتور را نگه داشتند، اگر نه من و حسین یعقوب بین تریلر و تراکتور له می‌شدیم. آن صحنه‌ای بود که فداکاری و حمایت بی دریغ بابا را دیدم و حس کردم، بعد از شهادتش این فداکاری را با چشم ندیدم ولی بارها حمایت و نظارتش را حس کردم.

زمان: احتمالاً سال 1361
مکان: روستای نجم‌آباد - کال پشت جاده
گوینده‌ی خاطره: سعید علی‌حسینی
رابطه با شهید: فرزند شهید
مطلب قبلی نمونه و زبانزد در صله‌ی رحم
مطلب بعدی به مدرسه فرستادن کودک به مدرسه با تراکتور
Print
272 رتبه بندی این مطلب:
بدون رتبه
0رأی موافق 0رأی مخالف
سعید علی‌حسینی

سعید علی‌حسینیسعید علی‌حسینی

سایر نوشته ها توسط سعید علی‌حسینی
تماس با نویسنده

نوشتن یک نظر

This form collects your name, email, IP address and content so that we can keep track of the comments placed on the website. For more info check our Privacy Policy and Terms Of Use where you will get more info on where, how and why we store your data.
افزودن نظر

ارتباط با نویسنده

x

نویسندگان

«آبان 1403»
شیدسچپج
19202122232425
2627282930311
2345678
9101112131415
16171819202122
23242526272829
فراخوان همکاری و دعوت به همیاری ادامه مطلب

فراخوان همکاری و دعوت به همیاری

آن شهید عزیز بارها از بستگان نزدیك‌شان خواسته‌اند خاطرات ایشان را ضبط نمایند تا یادگاری بماند اما آنان موضوع را به شوخی برگزار و از انجام این مهم بگونه‌ای طفره رفته‌اند كه بعد از شهادت‌شان حداكثر حسرت‌ها را در این رابطه بخورند!

شعر از آقای علی توکلی: فصل گل بود و تا خدا رفتی

قاب عکس گلــــت بغل کردم چشمم از لالـــــه بر نمی‌دارم


اون زمان که شهید عزیز در قید حیات بودن ما بچه بودیم. علت سرودن شعر، ارادت به اخلاق نیک شهید عزیز است. حتی یک بار تمام مارو از کلاته میان که بیشتر زن و کودک بودن به کمر زیارت بردن و مثل پدری مهربان مواظبمون بودن و جواب جیغ و داد خانما و بچه‌ها رو با لبخند و سکوت می‌دادن.

RSS
  • بازگشت به بالا
DNN